سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستانهائى از امام زمان از کتاب بحار الانوار - ابوتراب

خداوند، عبادت پیشه پاکیزه را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مطالب زیر توسط      نوشته شده است!

داستانهائى از امام زمان از کتاب بحار الانوار

1

میلاد موعود

حکیمه خاتون ، دختر امام محمّد تقى (علیه السلام) و عمّه امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) مى فرماید :  ابا محمّد ،  حسن بن على ( علیهما السلام )  شخصى را نزد من فرستاد و پیغام داد :

« عمّه جان !  امشب براى افطار نزد ما بیا که شب نیمه شعبان است ،  خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمین است ، آشکار مى سازد.»

من خدمت آن حضرت شرفیاب شدم ، عرض کردم : مادر او کیست؟ فرمود: نرجس. عرض کردم :  فدایت گردم ;  قسم به خدا ! من اثرى از حاملگى در او نمى بینم . فرمود : بدان ! حقیقت همین است که من به تو مى گویم.

پس از این گفت و گو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام کردم و نشستم . نرجس خاتون کفش مرا درآورده و فرمود : بانوى من ! حالتان چطور است؟ عرض کردم : بانوى من و خاندان من ، تو هستى. فرمود: این چه حرفى است که مى زنید ]من کجا و این مقام بزرگ؟[ عرض کردم :  دخترم ! خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود که سروَر دنیا و آخرت است.

آنگاه او در حالى که آثار حجب و حیا در او نمایان بود ، آرام نشست . پس از آن که نماز عشا را خواندم و افطار کردم ، به بستر رفته و خوابیدم . نیمه شب براى اداى نماز شب برخاستم . وقتى نمازم به پایان رسید ، نرجس خاتون خوابیده بود و هیچ اثرى از زایمان در او دیده نمى شد . مشغول تعقیبات نماز شدم . دوباره خوابیدم ; ناگهان با هراس از خواب پریدم ، دیدم نرجس خاتون آرمیده وخواب است. در این هنگام ، به وعده امام شک کردم . ناگاه امام ( علیه السلام ) از اتاق خویش با صداى بلند فرمود : « عمّه جان ! عجله نکن نزدیک است . »

شروع به قرائت سوره « الم سجده »  و « یس » نمودم . هنگام قرائت من ، نرجس خاتون با هراس از خواب پرید . به طرف او رفتم و گفتم : اسم اللّه علیکِ،( [2] )  آیا چیزى احساس مى کنى ؟ » فرمود : « آرى ، عمّه جان ! » . عرض کردم : برخود مسلّط باش و دل قوى دار، این همان است که به تو گفتم.

آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى که او کاملاً براى زایمان آماده شده بود . دیگر چیزى نفهمیدم تا این که حضور مولایم حضرت حجت ( علیه السلام ) را احساس کردم . بیدار شدم ، روانداز را کنار زدم دیدم در سجده است . او را در آغوش کشیدم . بسیار پاکیزه بود . در این هنگام ابامحمّد ، حسن بن على( علیهما السلام ) با صداى بلند فرمود : « عمّه جان ! فرزندم را بیاور».

او را به نزد حضرت ( علیه السلام ) بردم ، آن بزرگوار کودک را روى یک دست خود گذاشت و دست دیگر را بر پشت او نهاد و پاهایش را به سینه چسبانید . آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشمها و گوشها و مفاصل او کشید و فرمود : « پسرم سخن بگو . »

آن مولد مسعود فرمود : « اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشریک له ، و أشهد أنَّ محمّداً رسول اللّه ( صلى الله علیه وآله وسلم ) »

آنگاه بر على امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و یک یک ائمّه معصومین ( علیهم السلام ) درود فرستاد تا رسید به پدر بزرگوار خود ، چشم باز کرد و بر آن حضرت سلام نمود . امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) فرمود : « عمّه جان ! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نیز سلام کند ». او را گرفتم و به نزد مادرش بردم ; بر مادر خود نیز سلام نمود ، پس او را به اتاق امام ( علیه السلام ) بازگرداندم. حضرت ( علیه السلام ) فرمود : « عمّه جان ! روز هفتم نیز نزد ما بیا ».

بامدادان که خورشید دمید به اتاق امام ( علیه السلام ) بازگشتم تا با ایشان خداحافظى کنم . وقتى روپوش از گهواره آن مولود مسعود را کنار زدم او را نیافتم . به حضرت عرض کردم : فدایت شوم ! سروَرم چه شد ؟

فرمود : او را به همان کسى که مادر موسى ( علیه السلام ) فرزندش را سپرد ، سپردم.

روز هفتم به خدمت حضرت ( علیه السلام ) شرفیاب شدم . سلام کردم و در محضرش نشستم . فرمود : « فرزندم را نزد من بیاور ! »

سروَرم را در قنداقه اى نزد حضرت ( علیه السلام ) آوردم ، و آن بزرگوار مجدّداً مانند بار اوّل زبان در دهان او چرخاند ; گویى که به او شیر یا عسل مى خورانید . آنگاه فرمود : « پسرم ! سخن بگو »

فرمود : « أشهد أن لا إله إلاّ اللّه » و حضرت پیامبر محمّد مصطفى ( صلى الله علیه وآله وسلم ) را درود و ثنا گفت ، و بر على امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و یک یک ائمّه ( علیهم السلام ) درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسید ، آنگاه این آیه را تلاوت نمود :

( بسم اللّه الرحمن الرحیم* و َنُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً و َنَجْعَلَهُمُ الْوارِثیِنَ* وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَ نُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کَانُوا یَحْذَرُونَ ) .( [3] )

« و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان ] مردم  [ گردانیم ، و ایشان را وارث ] زمین  [کنیم *  و در زمین قدرتشان دهیم و ] از طرفى[  به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند ، بنمایانیم » .

موسى بن محمّد ـ که راوى این حدیث شریف است ـ  مى گوید : این حدیث را از عقبه ، خادم امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) نیز پرسیدم ، او گفته حکیمه (علیها السلام ) را تصدیق کرد( [4] ).

 


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

دوشنبه 103 آذر 12

امروز:   14   بازدید

فهرست

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

موضوعات وبلاگ

حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم

داستانهائى از امام زمان از کتاب بحار الانوار - ابوتراب

جستجوی وبلاگ من

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان


لینک دوستان

بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی
استاد حسین انصاریان
ابوتراب
المنتظر ( فارسی , انگلیسی , اردو )
مجله خورشید مکه
مسجد جمکران
آیت الله خامنه ای
آیت الله فاضل لنکرانی
آیت الله مکارم شیرازی
آیت الله مصباح یزدی
امام خمینی
حوزه
سایت غدیر
شبکه امام رضا
شبکه عقاید ( قم )
شبکه فرهنگی هجر ( مخصوص مناظره )
شبکه قرآن
عاشورا
فدک
فقه اسلامی
مرکز جهانی اهل بیت
معرفی پایگاههای شیعه
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
خانه کتاب ایران
سازمان علمی تحقیقی ایران
کتابخانه کنگره ملی آمریکا
خبر گزاری جمهوری اسلامی
روزنامه ایران
روزنامه کیهان
روزنامه همشهری
روزنامه اطلاعات
صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
مجله گل آقا
قریبستان

آوای آشنا

صدای خودم

اشتراک

 

آرشیو

خرداد 84

طراح قالب

www.parsiblog.com

تعداد   19133   بازدید


سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام ! به وبلاگ ابوتراب خوش آمدید ! امیدوارم از مطالبش استفاده کنین و ما رو از نظراتتون بی بهره نذارین ؛ ضمنا ما آماده پاسخ گویی به سوالاتی که احیانا در هنگام مطالعه مطالب براتون پیش میاد هستیم ؛ پس حتما بپرسین ؛ یا علی